ادامه بخش یک داستان در ادامه مطلب
ادامه بخش یک داستان در ادامه مطلب
مـــاه در آســـمــان چشمانت
گم شــده در جهان چشمانت
واژه ها آشــیـانه مـی سازند
در غــم بی کــــران چشمانت
گر چه در شهر ما تو گمنامی
می شناسم نشان چشمانت
رازهـای نهفته خــواهم خواند
گر بـــدانــم زبــــان چشمانت
اســـتوان هـــمیشه جاویدان
وای بر دشـــمنــان چشمانت
مـــرا آن ســوز بـی پــایــان بگیرد
نگــــاهت اجــتماع واژگانـــیست
که با دستور غم ، سـامان بگیرد
کرامت کن مرا یک شاخه ی درد
که دردت جای این هجران بگیرد
مرا اندیشه ی پرواز بس نیست؟
بـیـا تا بــال لــنـــگــم جان بگیرد
دوباره می دمی ای جاودانه ی تنها
تو را خیال من از سنگ غم تراشیدست
وگر نه مثل تو پیدا نمی شود هر جا
تو آفتاب بلندی درین زمانه ی تنگ
تویی تفاوت یک قطره آب با دریا
تویی نشانه ی یک اتقان روحانی
تویی تجلی یک صد هزار و یک معنا
به چشم نازکت آیینه ها نمی آیند
بیا که بشکنم آیینه های رسوا را
تـــبلــور غــم مــن روح را طــــلایــــی کرد
سرشک مردم من شهر را حـــنایــی کرد
قــلم که آتــــش او بـی زبانه مـی جــنبید
به گل نشست و فروخفت و ژاژخایی کرد
حـــصار دار به دورم کــشـــیـده شد ناگاه
دروغ از شــبهی مـــرده رو نــمـــایی کرد
مــنم همان شبه مرده ای که در دل خود
بــرای آیــنــه داران ســـخن ســـرایی کرد
و حــال بر جــــسدم سـوسـمار می گرید
ای که پنهان شده ای در غم ها
رســــته ای از هــمـه ی آدم ها
جــان مــــن بـی تو نـدارد یاری
خـــیـز و ســوی من بیــچاره بیا
اشـک مـن گر چه قدمگاهت نیست
قــــدمــی نه بـه ســـرای دل ما
بی تو مــهـتاب شبان جانفرساست
بـی تــو نـــوری نـــدمد در شب ها
تا ابـــد در پـــی دیــــدار تــــوایم
هــمـچو پــــژواک بــــدنـبال صدا
آیینه هم آیینه را تکفیر می کرد
ای آشنا وقتی که چشمان تو می مرد
هر لحظه در زیر نگاهت گیر می کرد
انگار می تابید نوری ظلمت انگیز
انگار کار دار را شمشیر می کرد
وان وزنه های سخت و صلب و وحشت آمیز
غلطانه های اشک ما را پیر می کرد
و در میان ساحل خروار ها رنج
گویی طعام مرگ ما را سیر می کرد
آری تمام فرصت ما در هوا سوخت
وقتی که عقل گنگمان تدبیر می کرد
تو تک هجای امیدی که می روی بالا
و باز لحظه ی تقدیر می چکد آرام
و باز دست قضا می زند به صورت ما
میان شوکت این ابر های تو خالی
ستاره ی منی ای آسمانه ی شب ها
همیشه منتظر دیدن تو می مانم
اگر چه نیست مرا چشم آسمان پالا
تو قطب و مرکز هر واژه ی منی امروز
تویی تبلور احساس های پر معنا
شکوفه می زنی و شهر غرق خنده ی توست
بیا بخند و بسوزان تمام دنیا را
تو تکراری ترین عابرانی
ولی در ذهن من ثابت نشانی
طنینی گرم و صاف و ساده داری
شکوه بی کران واژگانی
درین انبوه های نفرت انگیز
تو تنها مونس روح و روانی
همین چشمان زیبایت مرا بس
نمی خواهد که باشی آسمانی
شکوهی مثل یک آیینه داری
حقیقت را به هر سو می فشانی
من آن تنها ترین زندگانم
که تنها با تو خواهم زندگانی
حضیضِ مرگِ گنهکار را تصور کن
غروبِ یک شبِ کشدار را تصور کن
میان زمزمه هایِ فرو رونده یِ مغز
بیا نبودن دیوار را تصور کن
بدون مرز عناوین و سایه ی القاب
حضور یک دل بیدار را تصور کن
سحرگهان که می آید خدایگان طلوع
شکوه واژه ی دیدار را تصور کن
و در میانه ی هشیاری و خم آلودی
دوباره آن شب جاندار را تصور کن!