خون به اندازه خط
قلم و خون به هم آمیخته اند
و نفس های شمارایم را
خلط خون می شمرد
زنده ام !
تا که به شریان قلم خون دارم!
و هر جا سردی نمناک دیوار است
درون وسعت این شهر ویرانگر
شفق چون زردی یک مرگ، بیدارست
نمی خیزد ز جا مردی که مردی نیست!
بیابانست و بوی آب دشوارست
قلم دیگر نمی لغزد که می میرد
بیابانست و می دانی بیابانست