در التهاب آتش و سرب و ترانه مرد
دیوانه بود گر چه چنین عالمانه مرد
وقتی که آفتاب، زمین را نمی شناخت
در یک سکوت و ماتم سرد شبانه مرد...
از مهربانی همه ی اهل روزگار ...
شد نا امید و در قدمی عاشقانه مرد
گویا تمام قاعده ها را شکسته بود
ناگه فرا پرید و چه ناغافلانه،مرد!
هرگز ندید روز خوشی را به عمر خویش
در انتظار امدن آن زمانه مرد ...