یک وقت بچه سال تر بودم، نه اینکه حالا نباشم. هنوز هم حس می کنم که کودکانگیم را از دست نداده ام. اما راستش حالا که به گذشته فکر می کنم می بینم چقدر خام ،متهور و بلند پرواز بوده ام. دوست دارم این آخری را هرگز از دست ندهم ، نمی خواهم مثل هزاران آدم مرده ای باشم که هیچ ایده ای برای زندگیشان ندارند. بلند پروازی برای من حداقل حس خواستن و زنده ماندن را به همراه داشته است.

آری! قبول دارم، من در این دنیا بخاطر اینکه خودم بودم طرد شدم و بسیاری از موفقیت هایی را که شاید به راحتی در دسترسم بود را رد کردم. این ثمره ی انتخاب کردن است، اگر آتش به پا می کنیم و از گرمایش لذت می بریم لاجرم باید با دود و دمش هم بسازیم. برای من هم همین بود، انتخاب کردن نه شیرین شیرین بود و نه تلخ تلخ یک حس ملس و نرمی داشت مثل شیرجه زدن از روی تخته ی شنا: هراس آور بود ، لذت بخش بود و بعدش حسابی آدم یخ می کرد از سردی آب. درست برای من هم همین طور بود.

حالا دوران خوش کودکی باید تمام شود، انتخاب های تازه ای پیش رو دارم، اما نه دیگر از آن تهور خبری نیست! بیشتر جایش را ترس و تردید گرفته است. آه! مگر می شود یک بلند پرواژ ترسو بود؟! مشکل همینجاست. من دیگر توان ضربه خوردن ندارم! زیادی برای جا خالی دادن کندم و به رغم تمام مقاومتم حسابی شکننده شده ام. روزگار با من چنین کرده و چه می دانم، شاید واقعا تسلیم شده ام. اما نه هرگز تسلیم نمی شوم، انتخاب کردن هر چقدر هم دلهره آور باشد، مرا زنده نگه می دارد:

Everything that kills me makes me feel alive. #Onerepublic