خورشید ز خلسه و خماری برگشت
امـــــروز تعـــــادل بهـــــاری برگشت
آن دشت که سبزه اش نمی دید کسی
با غمزه ی صد نرگس کاری برگشت
خورشید ز خلسه و خماری برگشت
امـــــروز تعـــــادل بهـــــاری برگشت
آن دشت که سبزه اش نمی دید کسی
با غمزه ی صد نرگس کاری برگشت
زاده ی عشقم و دیوانه ی دیوانه شدن!
پیله ای مرده که می خواسته پروانه شدن ...
من درین همهمه ی سرد شما گم کردم
رسم محبوب نوازی و صمیمانه شدن!
کیست که از ره جنون رو به خیال می زند؟
بر تــن درمــند مـن زخـم ســـوال مـی زند
ساقه ی کرم خورده ام ، بی هدفم ، فسرده ام
کیست به جسم مرده ام وصله ی بال می زند؟
من که پر از پریدنم ، منزجر از رسیدنم
کیست به واپریدنم مهر کمال می زند؟!
دســتان من دسـتان یک مردار بودست
که صد هزار و چند شب بر دار بودست
چشمان من چشمان نمرودی خیالیست
که ســالها در بابـلـــش بـــــیدار بودست
شـاید تــنم هـــم با هـــــمه نا استواریش
روزی خـــمیر خــشـــته ی دیوار بودست
مـــن آخـــرین مــصـــنوع رب مـــتـــعالم
که ایــنــچــنـین ناجور و نا هموار بودست
بــهـتر بـمـیرم! تا نـرنــجــانم جـــهان را
پـیش از من و تو مردگان بسیار بودست
استاده است کولی پر دردی
با قیژکی که کوک شده سنگین
با خنجری که پاک شده با خون
در انتهای جاده ی غمگین ...
با ضجه های درهم و ناموزون
با خنده های گه گه و آتش گون ...
یک مرد مرده با دم عیسایی
با یک صدای ساده و آهنگین
دارد دوباره خاطره می سازد!
در انتهای جاده ی غمگیندر هــمه آفـــاق جــــای پـــای توست
شــهـر را موضوع ، مــوسیقای توست
ای که در من می کنی ، هر دم ظهور
مــظــهـر ایـــمـان، من ایمای توست!
هر چه می گویم به شعر خـــویشتن
پاره ای از طـعـــم بوطـــیقای توست
گــر طــلـوع مـن ، غـــروب آگین شده
ایـــن هــم از انـواع بازی های توست
در هـــمه عـــالم نـگه کـــردم ولـــی
هـــر چــه مـــیـبیـنم رخ زیبای توست
می دانم اشکال وزنی دارد اما ...
***
امـــشــب غزال تشته ی ما غرق تیر شد
از تــشــــنگی نمـرد که از مرگ سیر شد
در یک سکوت محض که شب را گرفته بود
در چـــاله ی شـــغــاد زمــــانه اسیر شد
آی ای غزال من تو چرا مردی، ای دریغ!
انگــــار باز کار زمـــــــــــان، زود دیر شد
آیا ســـــلاح غــــــیر نگاهت تو داشتی؟
نــــفـــرین بر او که بـهر نزاعت دلیر شد
و ...
گــویی سـتاره ها به غمت آشـناترند
در لایـــزال دیـــده ی پاکــت شناورند
ای آســـمان آبـــی مـشرق زمـین بیا
بی تو تـرانـه ها ز عدم بی صــدا ترند
من با تو فرق مشرق و مغرب،شناختم
چــشمان ترجمان تو ، گــویا سخنورند
ای ابتدای هستی و ای انتهای مرگ
جـز تــو تــمـام حــادثه ها خـنده آورند
مـــرا آن ســوز بـی پــایــان بگیرد
نگــــاهت اجــتماع واژگانـــیست
که با دستور غم ، سـامان بگیرد
کرامت کن مرا یک شاخه ی درد
که دردت جای این هجران بگیرد
مرا اندیشه ی پرواز بس نیست؟
بـیـا تا بــال لــنـــگــم جان بگیرد