خون به اندازه خط
قلم و خون به هم آمیخته اند
و نفس های شمارایم را
خلط خون می شمرد
زنده ام !
تا که به شریان قلم خون دارم!
خون به اندازه خط
قلم و خون به هم آمیخته اند
و نفس های شمارایم را
خلط خون می شمرد
زنده ام !
تا که به شریان قلم خون دارم!
و هر جا سردی نمناک دیوار است
درون وسعت این شهر ویرانگر
شفق چون زردی یک مرگ، بیدارست
نمی خیزد ز جا مردی که مردی نیست!
بیابانست و بوی آب دشوارست
قلم دیگر نمی لغزد که می میرد
بیابانست و می دانی بیابانست
تبارم بوی خاک و ارغوان دارد
چنان مستم که جام می ....
ز نام من نشان دارد
من انسانم!
صدای پای من تاریخ می سازد
جهان می ترسد از آهنگ شک دار قدم هایم!
من انسانم ...
یکی موجود با چندین شعار و خو
به هر برزن مرا هر کس به سان خود گمان دارد
من انسانم ولی "آیین انسانی نمی دانم"
طفیل سفره ی آنم که مشتی استخوان دارد!
چنان ناچیز و نا سازم که
با خوبی نمی سازم
یکی آیینه ی زنگاری از خود هراسانم
من انسانم!
من انسانم!
این تمدن ضعیف و بی نوا
این تمدنی کاندرو کسی
اعتنا به آشنا نمی کند
می دمد سرشک من ترانه وار
می چکد به سان آبشار
وین تفکرات گریه دار
دامن مرا رها نمی کند
ای مسیح مردگان شهر
بر دم از میان لحظه ها
جز دم تو مرهمی مرا
کاملاً دوا نمی کند
ما مردمان بی خبر از روزگار خود
آونگیان ثانیه هایی سبکپریم
در عرصه ی زمان به رسیدن نمی رسیم
فکری نمی کنیم که بذری بپروریم
امیدوار آمدن یک بهانه ایم
تا از جواب مسئله ای سخت بگذریم
ما مردمان بی خبر از روزگار خود
با دوستان جانی خود نیز دشمنیم
با جهل تیره گر چه به جایی نمی رسیم
سوی چراغ عقل دستی نمی بریم
در دوره ی تناوب یک مرگ ضربه دار
افتاده ایم و با نرسیدن برادریم
چقدر ساده مرا مست افترا کردید!
سپس به دامن اندیشه ها رها کردید!
حقیر، مست و بداندیش و کافرم خواندید
مرا ز جامعه ی پست خود جدا کردید!
هزار طعنه مرا داشتید و خرسندید
که با تمام توان بر دلم جفا کردید
خداست شاهد آن لحظه های معنا دار
که با نگاه من بی نوا چه ها کردید
حزینم از همه عالم ولی نمی نالم
به یک کلام به جانم ستم روا کردید
کنون که عزت من باز میدهد جولان
دوباره واژه ی تسلیم را ادا کردید!
جان من همچو ابر بارانست!
خلقتم از برای یارانست
بهر خود زندگی نخواهم کرد
تا که در روح سرکشم جانست
می شوم خاک و می روم بر باد
همچو مهری که سوی آبانست
راه من رنگ آسمان دارد
گر چه پیراهنم ز حرمانست
ساربان را بگو که ما رفتیم
کین جهان همچو بیت الاحزانست!
زنجیر آه سرد به دستان من زدند
بر گرده های من نهادند پالهنگ
در کاروان مرگ مرا جای داده شد
بی راهه می رود این کاروان مرگ
ترسم امید من بدارند نا امید
این کاروانیان که دژخیم پرورند
اشکم چکید و گفت که امید مهر نیست
اینان به ذات و کنه ما سخت دشمنند
آه ای برادران ز چنگال این ددان
صدرزمان رمیده که دشنام می دهند!
رو به جایی که درو
هر قدم بارقه ایست
که تو را زنده کند
و درو حس خدا مثل یک رود روان
به تلاطم گذراست
رو بدانجا که درو نفسی تازه کنی!
دنیای من خمید در زیر بار غم
کین سوز باد سرد دارد مرا ستم
ای آشنای من بشنوصدای من
کز کنج سینه ام ، سیال صحبتم
هر دم روان شود تا بیکرانه ها
یادآوری کند بوی ترانه را
ای آشنای من ، من جسته ام تو را ...
تا صحبتی کنم از دیگران جدا