خسته ام ازین تمدن حقیر

این تمدن ضعیف و بی نوا

این تمدنی کاندرو کسی

اعتنا به آشنا نمی کند

می دمد سرشک من ترانه وار

می چکد به سان آبشار

وین تفکرات گریه دار

دامن مرا رها نمی کند

ای مسیح مردگان شهر

بر دم از میان لحظه ها

جز دم تو مرهمی مرا

کاملاً دوا نمی کند