دست نوشته های یک دانشجوی مهندسی شیمی

۳۸ مطلب با موضوع «اشعار» ثبت شده است

جاودانه ی تنها

خیال می کنم از خواستگاه لادن ها

دوباره می دمی ای جاودانه ی تنها

تو را خیال من از سنگ غم تراشیدست

وگر نه مثل تو پیدا نمی شود هر جا

تو آفتاب بلندی درین زمانه ی تنگ

تویی تفاوت یک قطره آب با دریا

تویی نشانه ی یک اتقان روحانی

تویی تجلی یک صد هزار و یک معنا

به چشم نازکت آیینه ها نمی آیند

بیا که بشکنم آیینه های رسوا را

۲۹ تیر ۸۹ ، ۰۲:۵۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد کیهانی

برای آینه دارن

تـــبلــور غــم مــن روح را طــــلایــــی کرد

سرشک مردم من شهر را حـــنایــی کرد

قــلم که آتــــش او بـی زبانه مـی جــنبید

به گل نشست و فروخفت و ژاژخایی کرد

حـــصار دار به دورم کــشـــیـده شد ناگاه

دروغ از شــبهی مـــرده رو نــمـــایی کرد

مــنم همان شبه مرده ای که در دل خود

بــرای آیــنــه داران ســـخن ســـرایی کرد

و حــال بر جــــسدم سـوسـمار می گرید

که دوسـتـان مــرا ، زور و زر هـوایــی کرد

۱۹ تیر ۸۹ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد کیهانی

یار ساقی وار

ای که پنهان شده ای در غم ها
رســــته ای از هــمـه ی آدم ها
جــان مــــن بـی تو نـدارد یاری
خـــیـز و ســوی من بیــچاره بیا
اشـک مـن گر چه قدمگاهت نیست
قــــدمــی نه بـه ســـرای دل ما
بی تو مــهـتاب شبان جانفرساست
بـی تــو نـــوری نـــدمد در شب ها
تا ابـــد در پـــی دیــــدار تــــوایم

هــمـچو پــــژواک بــــدنـبال صدا

۱۸ تیر ۸۹ ، ۰۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد کیهانی

آشنا

تو تکراری ترین عابرانی

ولی در ذهن من ثابت نشانی

طنینی گرم و صاف و  ساده داری

شکوه بی کران واژگانی

درین انبوه های نفرت انگیز

تو تنها مونس روح و روانی

همین چشمان زیبایت مرا بس

  نمی خواهد که باشی آسمانی

  شکوهی مثل یک آیینه داری

  حقیقت را به هر سو می فشانی

  من آن تنها ترین زندگانم

  که تنها با تو خواهم  زندگانی

 

۲۹ فروردين ۸۹ ، ۲۳:۳۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد کیهانی

شب جاندار

حضیضِ مرگِ گنهکار را تصور کن
غروبِ یک شبِ کشدار را تصور کن
میان زمزمه هایِ فرو رونده یِ مغز
بیا نبودن دیوار را تصور کن
بدون مرز عناوین و سایه ی القاب
حضور یک دل بیدار را تصور کن
سحرگهان که می آید خدایگان طلوع
شکوه واژه ی دیدار را تصور کن

و در میانه ی هشیاری و خم آلودی
دوباره آن شب جاندار را تصور کن!

۰۷ فروردين ۸۹ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد کیهانی

مثل کبوتر

دیـگر نمی خواهم غـــمان در کنج بستر بشکنم از جـنس لـیوان نیـستم که بار دیــگر بشکنم بر من چـه بی حاصل زدی آن بـست هـای بی هدف من چـینی ناخالصم مـی خــواهم از سـر بشکنم چـشــمم به خــون آلوده و خـشکیده آب حسرتم می خواهم اینبار از درون چون مردم تر بشکنم فـریاد هـای مــرده ام روحـی نـدارد، لاجـرم بـاید درین مـاتم سـرا چـون آه باور بـشکنم اما دریـغا پـتک غـــم دیـگر نـدارد ضـربتی تا چــون شـکـاری بی زبان مـثل کبوتر بشکنم

۰۳ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد کیهانی

پیرهن چرکین

حسی درون پیرهن چرکین
 فریاد های وا اسفا دارد
 تن پوش یک مهاجر مسکینست
این پیرهن که قصد وَدا دارد
 با یک ترانه یک سبد از تاریخ
خواهد که آشیانه کند در من
این پیرهن که مرغ غزلخوانیست
صد گفته نگفته به ما دارد
اما درین زمانه ی ویرانی
آیا کسی  سر شنوا دارد؟!
در پیرهن هنوز صدایی هست
یعنی هنوز بغض صدا دارد ...
۲۶ اسفند ۸۸ ، ۱۷:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد کیهانی

قهرمان برخیز!

هو الخالق

سلام بر همگی عزیزانی که با بزرگواری تمام نوشته های (شاید) ادبی و علمی مرا می خوانند و بر من منت می گذارند. خواستم در مورد نوشته ها و اشعارم توضیحی بدهم که احتمالاً برای برخی از عزیزان  راه گشاست ، این اشعار و نوشته های صرفاً غنایی است و محاکه ایست از آنچه من گاه احساس می کنم ، اما هر گونه برداشت غیر ادبی از  این نوشته ها تأویل خواننده ی محترم است و نه نظر من!

***

قهرمان برخیز!

اینجا جای ماندن نیست!

نیست اینجا هیچ کس همسنگ تو یا همصدای تو ؛

قهرمان برخیز

تا ازین دشنام جامد ، شهر بنیان کن

رو بسوی شهر دیگر ، روزگار دیگری داریم

قهرمان برخیز

۰۹ بهمن ۸۸ ، ۱۲:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد کیهانی

حریم وطن

با نام یگانه ی بی انتها این شعر ملی میهنی را به همه ی ایرانیان مسلمان تقدیم می کنم:


ذره ی خاک وطن را نفروشم به دنی

گر فروشم چه کنم با ضرر بی وطنی

گر وطن نیست بگو تا که بمیرم در دم

ور نه من جان ندهم از صدمات بدنی

جمله ی جان مرا پود وطن بسته به هم

حالیا جز وطنم نیست سرود و سخنی

زمزم لطف خدا بود که در خطه ی مرگ

بهر ما بی وطنان ساخت حریم وطنی

***

اگر لحن کهنه است ببخشید چون در حال و هوای حماسی سروده شده

۰۸ بهمن ۸۸ ، ۱۴:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد کیهانی

زورق روح

آتش شعرم سراییدن گرفت

چشمه ی اشکم تراویدن گرفت

دیده ام را غلظت خون پاره کرد

خون من آهنگ شاریدن گرفت

در فراق دیدن تو بار ها

ناوک خورشید باریدن گرفت

زهره ام ترکید از دیدار دیو

روح من عزم تو را دیدن گرفت

عاقبت چون قطره ی سیال اشک

زورق ما هم خرامیدن گرفت



۰۶ بهمن ۸۸ ، ۲۲:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد کیهانی