وقتی که شب روح تو را تسخیر می کرد

آیینه هم آیینه را تکفیر می کرد

ای آشنا وقتی که چشمان تو می مرد

هر لحظه در زیر نگاهت گیر می کرد

انگار می تابید نوری ظلمت انگیز

انگار کار دار را شمشیر می کرد

وان وزنه های سخت و صلب و وحشت آمیز

غلطانه های اشک ما را پیر می کرد

و در میان ساحل خروار ها رنج

گویی طعام مرگ ما را سیر می کرد

آری تمام فرصت ما در هوا سوخت

وقتی که عقل گنگمان تدبیر می کرد