من ندارم به شان او تردید
در نگاهش ترانه می لغزید
بانگ اندوه آشنایان بود
حرفمان را چه خوب می فهمید
اشک او چون هجای جاری ریخت
می شد از راه او جهان را دید!
خنده اش بوی گریه هایش داشت
گر چه بسیار هم نمی خندید