من از این شهر بیزارم، از این زندگی تلخ بی زارم:

نسیم سخن

با نـسیـم ســخنم مـی نـگـارم چـو قـلم

روح مـن دفـتر من، جــوهـرم چـشم ترم

ای فـلانی چـه خبر ، از قرونی که گذشت

زنـدگـی در گـذرست از شــما بـی خبرم

حریم وحش

دردم کـسـی نـداند ای مـردمان اهـلی

اینجا حریم وحشست با کائنات وحـشی

در او نـمی تـوان دیـد انـسـان آشـنایی

هر گـوشه اش نوشتند آداب بـی وفـایی

دندانشان درازست ، چنگالشان چو بازست

آخـر چـگونه یابیم زیـن مـردمان رهایی